اِقلیمِ اِقلیما



همین شب بود. ماه رمضون بود. اما اردیبهشت نبود. شهریور بود.

اون موقع فقط 22 سالم بود.

لمس تن کوچیکش برام یه رویا بود.

شد عروسکم. شد همدمم. شد یه موجود که باهاش رشد کردم و بزرگ شدم. باهاش یک عالمه حس متفاوت رو تجربه کردم.

پسرکم بزرگ شد و من هم در کنارش رشد کردم.

و الان اون قدر بزرگ شده که میگه من مراقبتم.که مراقبه چادر از سرم نیفته. که صدامو جایی بلند نکنم.

مثل یه مرد مراقبمه و ابایی نداره بهم بگه دوستم داره.

دیشب خواب بود، یکهو بیدار شد که بچرخه. همونجور که غرق خواب بود گفت مامان دوستت دارم و دوباره عمیق خوابید.

تعجب کردم که توی خواب چرا باید این جمله به زبونش بیاد

پریشب بحث چی شد؟. یادم نیست. فقط گفتم مگه نباشم چی میشه؟. گفت اینو نگو مامان. تو نباشی ته دل من خالی میشه و بغض کرد.

همیشه بغض می کنه اگه حرف از نبودنم بشه.

چه حس عجیبی داره یک بچه به مادرش. چه حس عجیبی.


حالا تولدت مبارک پسرکم، 12 سال قمریت پر شد عزیزم

شب تولد امام حسن جانم اومدی دنیا تا شب روزی  که حضرت زهرا(س) مادر شد. منم مادر بشم.

سایه ی امام حسن علیه السلام تا ابد بالای سرت ان شاء الله



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خادم حریم امن حرم دنیای حقوق seo-webdesign7 سوالات ضمن خدمت شیوه های موثر تشویق و تنبیه در تعلیم و تربیت مجله علمي لوينا بانک اردوگاه دورگه محاکات سینما پارادیزو mojebarank پریشان